همه نوشته های وبلاگ راجع به شهید بابایی

سلام

از اونجا که بعد از پخش سریال شوق پرواز انگیزه ای برای علاقه مندان بوجود اومد تا بیشتر با زندگی شهید بابایی آشنا بشن و دیده شده که بعضی افراد با جستجوی عباراتی مثل "کتاب پرواز تا بی نهایت" یا "کتاب عباس بابایی" به این وبلاگ ارجاع داده شدن و در اکثر موارد فقط به یک پست در این رابطه رسیدن و شاید به سایر پست ها دسترسی پیدا نکردن، بر خودم لازم دونستم تا همه مطالبی رو که درباره این شهید در وبلاگ نوشتم و اغلب از کتاب "پرواز تا بی نهایت" انتخاب شده، یه جا جمع آوری کنم.

تو این پست می تونید به همه اونا دسترسی داشته باشید. (به صورت لینک)

و بعدشم این پست به پیوندهای روزانه اضافه میشه تا همیشه در معرض دید باشه و پایین نره.


نگاهی کوتاه به زندگی شهید بابایی

از مجموعه کتب نیمه پنهان ماه راجع به شهید بابایی

نگاهي كوتاه به زندگي شهيد عباس بابايي

اولین حکایت: در امتحانات رفوزه می شوی

دومين حكايت: شاگرد بی بضاعت

سومين حكايت: به دنبال ما می دوید و از ما پوزش می خواست

چهارمین حکایت: یک نوع خورشت

حکایت پنجم: پوتینهای واکس نزده

حكايت ششم: بند رخت است؟ یا ...

حكايت هفتم: النگوها را که می دید ناراحت می شد

حکایت هشتم: وقت را بیهوده تلف نکنید

حکایت نهم: خودش را سرزنش می کرد و قرآن می خواند

حکایت دهم: نامدار ناشناس

حکایت یازدهم: یاور درماندگان بود

حکایت دوازدهم: او دیگر دعا نخواند


شهادت سرلشكر خلبان عباس بابايي

شهيد عباس بابايي

تولد: سال 1329 در شهرستان قزوين

تاريخ شهادت: 15 مرداد ماه سال 1366 (مصادف با عيد قربان)

 

 شهيد بابايي، علي رغم درخواستها و دعوتهاي هر ساله اطرافيان، در هيچ سالي به حج نرفت. از نزديكان او نقل است كه وي چند روز قبل از شهادت، در پاسخ به پافشاريهاي بيش از حد دوستانش گفته بود: " تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم." و شگفت اينكه شهادت او برابر با روز عيد قربان بود.

 

 او ديگر دعا نخواند                                    راوي: ستوان موسي صادقي

حدود سالهاي 61 و 62، زماني كه شهيد بابايي فرمانده پايگاه اصفهان بود، يكي از پرسنل نقل كرد:         

در شب جمعه اي به طور اتفاقي به مسجد حسين آباد اصفهان رفتم. در تاريكي متوجه شدم صدايي كه از بلندگو به گوش مي آيد خيلي آشناست. پس از پايان دعا كه چراغها روشن شد، ديدم كه حدسم درست بوده. كسي كه دعاي كميل مي خوانده است سرهنگ بابايي است.

خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام كردم و گفتم:

- جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاء الله.

اطرافيان با شنيدن كلمه "سرهنگ"، به شهيد بابايي نگاه كردند. بعد از احوالپرسي كه با هم كرديم، از چهره او دريافتم كه ناراحت است. وقتي علت را جويا شدم، پاسخ دادند:

- كاش واژه سرهنگ را نمي گفتي.

فهميدم كه تا آن لحظه كسي از اهالي آن منطقه شهيد بابايي را نمي شناخته و ايشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادي به آن مسجد مي رفته و دعاي كميل مي خوانده است. پس از اين ماجرا او ديگر در آن مسجد دعاي كميل نخواند؛ زيرا هميشه دوست مي داشت تا ناشناس بماند.

 

اين مطالب رو از كتاب پرواز تا بينهايت نوشتم كه قبلاً هم خدمتتون معرفي كردم.

اگه هنوز اين كتاب رو نخونديد توصيه ميكنم حتماً بخونيد.

شهادت اين بزرگوار را گرامي ميداريم.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

سايت راسخون در ويژه نامه شهادت اين بزرگوار مطالب بيشتري در اختيارتون قرار ميده.

http://www.rasekhoon.net/Article/Show-35235.aspx